صدای فلب تو
عزیزمامانی میدونی ما باز مجبور شدیم بدون بابا بریم اصفهان خوب میدونی برای من خیلی سخته تنهایی بدون بابایی جایی رفتن اخه ما همدیگه را خیلی دوست داریم ولی خوب بخاطر شما داریم تنها تنها میریم ده روزی اصفهان بودیم و کلی زحمت دادیم به مادر و پدر تا ما را بردن ازمایشگاه و بردن سونو تا مطمئن بشیم حالا شما خوبه خوبه روز بعدش بابایی نتونست طاقت بیاره دوریمون را و امد پیشمون باز بابا ما را برد دکتر اون شب با بابایی دوتا دکتر رفتیم.و بعدش روز جمعه رفتیم خونه مامان جون اونجا با ی جعبه شیرینی خبر خوش اضافه شدن شما را به جمعمون دادیم و کلی باباجانت خوشحال شد اونقدر که مامانی را بغل کرد و بوسید جلوی دایی و زندایی بابا کلی خجالت و ی احساس خیلی خوبی داشتم و باز بابایی مارا تنها گذاشت و برگشت سرکار و ی روز مهم دیگه امد که من و شما فقط بخاطر میاریم من باز با مادر و دایی احمد رفتیم دکتر تا ازمایش هفته قبل را نشونشون بدیم دکتر گفت که خیلی خوبه واز همه مهمتر وقتی بود که صدای قلب شما را شنیدم مامانی نمیدونی چه لحظه خوبی بود هنوز اون صدا توی گوشم امپر مهربونی قلبت به قلب بابا مصطفی رفته عزیزم مهربون مهربون دوستت دارم خیلی زیاد.روزی که صدای قلبت را شنیدم هیچ وقت تاریخش از ذهنم پاک نمیشه 24/8/91روز خیلی قشنگی بود