پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره
حسناحسنا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

ثمره عشق

پسری 10ساله به همراه خواهر 4ساله

مادر ما را دعا کن

عزیزکم مادر فردا راهی کربلاست با اینکه هزار کیلومتر از ما دور است ولی تا حالا انقدر او را دور از خودم ندیده ام اخه میدونی عزیز مامان من و مادر بغیر از رابطه مادر و فرزندی رابطه ای بیشتر باهم داریم  امیدوارم که من و تو نیز رابطه ای فراتر از مادر و فرزندی داشته باشیم.دوستت دارم . ...
15 آذر 1391

گنجشکک زندگی ما

سلام عزیز مامان دیشب وقتی که میخواستیم بخوابیم و من حال و حوصله ای نداشتم بابا گفت نی نی من خوبه ؟خوابه یا بیداره؟و دستش را گذاشت پیش شما ی دفعه بعد چند دقیقه هر دو دیدیم که شما برای اولین بار حرکت کردی فکر کنم لگد زدی قربون بی ادبی هات برم مامان . از این حرکتا بیشتر بکن منتها فقط الان که توی دل مامان هستی .من و بابا هر دو کیف کردیم و حالمون خیلی بهتر شد .دوستت داریم عزیزم.مامانی  بازم از این جیک جیکا بکن .گنجیشکک خونه ما.بوس ...
12 آذر 1391

98 99 100

    عزیز دل مامان و بابا امروز 100روز که توی دل مامانی هستی عزیزما 100روزگیت مبارک ان شاالله 1000سالگیت را جشن بگیریم دوستت داریم ...
6 آذر 1391

13هفته و5روز

عزیز مامان و بابا شما داری توی دل من جا برای خودت باز میکنی تا بزرگ و بزرگ بشی و زود بیایی بغل ما با این قدکشیدنت با این بزرگ شدنت هر روز مامانی ی درد داره پریروز بیش از 24ساعت سردرد داشتم و امروز از معده درد مامانی نمیتونه حتی نفس بکشه و دردش چند برابر میشه وقتی که بابایی خونه نیست درد من برای بزرگ شدن توست درد زیبایی است بزرگ شو تا خیلی زود در کنارمان باشی ...
2 آذر 1391

من و شما عزاداری حسینی

عزیز دل مامان و بابا من و شما دوتایی بدون بابا رفتیم مراسم عزاداری امام حسین هم رفتیم که من استفاده کنم هم شما یاد بگیری که با امام حسین باشی روش حسین را داشته باشی عشق حسین را داشته باشی و بدونی که امام حسین چقدر مرد بزرگی هستند و اینکه ما شیطونی نکنیم توی خونه تا بابایی بتونه درسش را بخوانه اخه ی امتحان خیلی سخته داره. ...
30 آبان 1391

صدای فلب تو

عزیزمامانی میدونی ما باز مجبور شدیم بدون بابا بریم اصفهان خوب میدونی برای من خیلی سخته تنهایی بدون بابایی جایی رفتن اخه ما همدیگه را خیلی دوست داریم ولی خوب بخاطر شما داریم تنها تنها میریم ده روزی اصفهان بودیم و کلی زحمت دادیم به مادر و پدر تا ما را بردن ازمایشگاه و بردن سونو تا مطمئن بشیم حالا شما خوبه خوبه روز بعدش بابایی نتونست طاقت بیاره دوریمون را و امد پیشمون باز بابا ما را برد دکتر اون شب با بابایی دوتا دکتر رفتیم.و بعدش روز جمعه رفتیم خونه مامان جون اونجا با ی جعبه شیرینی خبر خوش اضافه شدن شما را به جمعمون دادیم و کلی باباجانت خوشحال شد اونقدر که مامانی را بغل کرد و بوسید جلوی دایی و زندایی بابا کلی خجالت و ی احساس خیلی خوبی داشتم و ...
29 آبان 1391

مامان یا بابا

ببین مامانی من وبابایی رفتیم نمایشگاه کتاب بجای اینکه برای خودمون کتاب بخریم فقط حواسمون توی کتابایی بود که میشد برای شما خرید ما برات کلی کتابای خوشکل خریدیم تا وقتی میای اونا را برات هر شب نوبتی یک شب من یک شب بابا یا نه اصلا هر شب بابایی برات داستان بخونه ...
29 آبان 1391

اولین هدیه از طرف بابا

ما توی خونه ایم اخر هفته ها چون بابایی میره دانشگاه ازبس وفتی نیست شما ناارومی میکنی و اون قلب کوچیکت تند و تند میزنه بابایی فهمیده بود و برات ی عروسک خوشکل خریده البته عیدتم حساب میشه اولین عیدی عید غدیر . عید غذیرت مبارک ...
12 آبان 1391

دریا جنگل

عزیزم ،مامانی خونه ما کنار این دریاست ،دریایی که جنگل داره و بیشتر از همه یک خورشید سوزان.و کنار اون خورشید لوله هایی داره که به اسمان اتش میفرستد خواهی امد و خواهی دید. ...
11 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد