پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره
حسناحسنا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

ثمره عشق

پسری 10ساله به همراه خواهر 4ساله

یک درس

می خواهم چند روزی برایت از چیزهایی بنویسم و بگویم که لازمه زندگی ادمی است تا این ها را از مادرت بیاموزی نه از مادران کوچه و بازار. بزرگترین نیاز یک فرد در این دنیای پرغوغا عشق است و هر کس بنا به عقایدش بنا به افکارش عشق را تعریفی می کند به فراخور حالش. بعضی عشق را در پول می بینند که زمانی بیشتر نمی پاید اما به همین عشق زنده اند و زندگی می گذرانند بعضی عشق را در قدرت می بینند که میز و صندلی قدرت نیز چند روزی وفادار است و بعد..................... بعضی دیگر عشق را در خانواده می بینند این عشق ارزشش از عشق های قبل خیلی بهتر است مثل عشق من به بابایی عشق من به شما و عشق بابایی به ما. شما نبودی که ما عشق را در وجود یکدیگر پیدا کردیم و چه سخت...
17 بهمن 1391

چه گذشت

میدونی مامانی از روزی که از خونه رفتیم تا وقتی برگشتیم تقریبا ی چهل روزی شد روزای اول رفتنمون مادر از کربلا برگشت ما اونجا بودیم اما مامان حالش بد بود کمک که هیج اما حتی نتونست کنار مادر پیش مهمونا باشه همینطور از سردرد افتاده بودم.ولی بابایی کلی کمک کرد ازش ممنونیم.و مامان جان و عمه سمیه و عمه مریم هم امدند دیدن مادر. شما توی اولین مراسم فرهنگی هم شرکت کردی مراسم شعرخوانی که برای خاسته بود .خدا بر او از انوار بهشتی بباراند. بعدهم که نوبت رسید به سونو و دکتر و.................. .و دیدن روی ماه شما .دست تکون دادنت برای مامان که دلش را بردی .خوردن دستت که الهی قربونت برم من دارم این همه چیز میخورم که دستت را نخوری .و مهمتر از همه اینکه برا...
9 بهمن 1391

خونمون

سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم ما بلاخره برگشتیم خونه خودمون مامانی.با کلی خبرای جدید. وکلی تشکر از مادر بخاطر اینکه حتی نذاشت برای خوردن یک لیوان اب مامانی از جاش بلند بشه و الان کلی بدعادت شده خدا به داد بابا مصطفی برسه و ممنونیم از پدر بخاطر همه کارایی که برای ما انجام داد.میدونی مامانی پدر برا من و دایی ها انقدر لوسمون نکرده بود که داره شما را لوس میکنه باید قدر دان باشی برای امتحانای مامانی پدر میبردمون تا دانشگاه می ایستاد مامان امتحان بده برگردونتمون و کلی چیزای دیگه . و ی معذرت از بابا مصطفی که تنهاش گذاشتیم.و اینکه تمام خبرای خوش را میام و برات یکی یکی مینویسم.
8 بهمن 1391

شام

ببین بابایی وقتی بابایی تنها می شه و گرسنگی فشار می اره دست به کاری می زنه که هیچ تخصصی نداره نتیجش این می شه هیچ دسپختی به خوشمزگی دست پخت مامانی نمی شه ...
22 دی 1391

پسر گلمون

سلام بابایی بالاخره مامانی خبر داد که تو پسر گلمون هستی خبری که هر دوی ما رو خوشهال کرد برای اینکه هم وزنت خوبه هم سالم هستی خد ارو شکر   پسرم منتظر امدنت هستیم تا روزای خوبی با همدیگر داشته باشیم.
21 دی 1391

لباس

مامانیت چند شب پیش تنهایی رفته بود بازار و کلی لباس های خشکل برات خریده، البته من نبودم خودت می دونی که دارم درس می خونم و مجبورم تنهاتون بزارم که خیلی خیلی برام سخته چند تا از لباسای خشکل که مامانیت خریده و خیلی خیلی ذوق کرده بود و برا من ایمیل کرد که منم خیلی ذوق کردم رو برات اینجا می زارم   اینو نگاه کن چه نازه ...
21 دی 1391

بابایی

سلام بابایی این اولین باره که بابا برات یه مطلب می نویس، البته مامانی ازم خواست که برات بنویسم  امشب اخرین شبی هست که من و مامانی نمی دونیم نی نی ما دخمل یا پسر فردا مامانی می ره و مشخص می شه چی هست کوچولوی ما اما من دلم می خواست همراه مامانی باشم ولی می بینی روزگارو نمی تونم همراهش باشم چون باید اینجا باشم و برای عزیزانم روزی حلال داشته باشم چند شب پیش شیطون امده بود توی جلدم می گفت برو سه روز مرخصی استعلاجی رد کن برو پیش مامانی و نی نی که این روزا بهت احتیاج دارند اما با خودم گفتم اگه از همین الان بخوام به خودم دروغ بگم من که مریض نیستم بعدها دنیا بهم دروغ می گه بگذریم فردا قراره مامانی زنگ بزنه بگه تو دختری یا پسر، ولی هم...
3 دی 1391

16هفته و6روز جمعه24اذر

از همین الان با بابایی باهم رفتید توی ی گروه و مامان را تنها گذاشتید هر وقت بابایی هستش شما هم شیطونی وقتی نباشه شما هم اصلا انگار نه انگار که مامانی هم میخاد که تو براش شیطونی کنی تازه دیروزم که بهت خیلی خوش گذشت کنار دریا بابایی برات کباب درست کرد و کباب زدی. کلی هم توی دل مامان شیطونی کردی.میدونی بابایی چقدر برات ذوق میکنه وقتی که شما داری حرکت میکنی یا اینکه حس میکنه که قلبت کوچیکت داره میزنه من میدونم که چقدر سختش که نمیتونه پیش ما باشه و شما را ببینه توی هفته اینده بابایی خواست به مادر احترام بذار و بخاطر مادر زودتر میاند پیشمون .اینطوری بهتر مامان چون مادر کلی برامون زحمت کشیده تازه کلی دیگه هم زحمت براش داریم مادر دو روز ...
25 آذر 1391

یه خرید کوجولو

دیدی مامانی بقولمون وفا کردیم بردیمت گردش بعد هم کلی چیزای خوشکل برات خریدیم شما هم باید قول بدی که نی نی خیلی خوبی باشی.میدونی من و بابایی چقدر ذوق کردیم وقتی میخاستیم برات اسباب بازی بخریم لباس بخریم تمام لباسا را زیر و رو کردیم اما چون نمیدونستیم که دخمل مایی یا پسمل ما انتخابمون محدود میشد برا همین هم فقط دوتا لباس خردیدیم که اگه هر کدوم باشی بتونی استفاده کنی حالا بعد که مشخص شدی مامانی برات همه چیز میخریم اما عزیزکم توی اسباب بازی که تفاوتی نیست ما برات کلی اسباب بازی خریدیم بابایی کلی ذوق کرد همه اش را چید کنار هم و عکسشون را برات انداخت تا مامانی بتونم بذارم توی وبلاگت.عزیز دلم ثمره عشق ما دوستت داریم . این اسباب بازیهات عزیزم ...
17 آذر 1391

امدنت مبارک

  امروز روز جمعه و روز خانواده ولی من تنها و عزیزم هم تنهاس همش برای تو بدون که امدنت چقدر برامون عزیزه که برای امدنت ما از هم دور شدیم (البته فقط فاصله ای) اگر نه که از نظر قلبی و روحی همیشه در کنار هم هستیم تنها نشته ام و دارم برای عزیزم اس ام اس میدم این شعر حافظ هنگام وداع تو از بس که گریه کردم     دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است خدایا همیشه ما رو دوست داشتی و همیشه به ما بهترین ها رو دادی از اینکه بازهم با خبری خوب خوشحالمون کردی ممنونم و شاکرتیم   عزیزم عشقم عسلم جیگرم نازم دوستت دارم کاش زودتر فردا بشه بازم ببینمت بوس بوس بوس ...
16 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد