پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
حسناحسنا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

ثمره عشق

پسری 10ساله به همراه خواهر 4ساله

احترام و غرور

پسرم بدان هویت هر کشور به دوچیز است پرچم و سرود. فرزندم هر چند که نظراتت با سیاستمداران کشورت متفاوت باشد اما تو به پرچمت و به سرود ملیت بی تفاوت مباش.هر گاه سرود کشورت را میشنوی حتی اگر در جمعی هستی که مخالفند با سرود ملیت تو احترام بگذار و بایست این احترام تو به سرود نیست که سرودها با عوض شدن نظام ها عوض می شوند احترام تو به خونی است که با احترام به این پرچم و به این سرود ریخته شده. پاره تنم خون های فراوانی برای کشورت و به پای پرچم و سرود ملیت چه به حق یا به ناحق ریخته شده به حق یا نا حق می گویم چون هر نظامی کشته های خود را حق و مابفی را ناحق می گوید ولی تمام انها برای خدمت به این پرچم و برافراشته بودنش خون دادند. هنگام خواندن ...
20 اسفند 1391

200روز

پسرم امروز200روزاست که ما در کنار همیم.ضربان قلبمان باهم میزند.خونمون بین هم ردو بدل میشود و تو از من زنده ای و من از تو.200روز است که من بواسطه تو به خدا نزدیکتر شده ام .وجود خدا را در درونم بیشتر حس می کنم.و تمام این ها بخاطر توست.بخاطر تو و تمام حرکاتت تمام فعالیت هایت برای بزرگتر شدنت.اینکه به چشم میبینم که چگونه خدا در درون کسی قرار میگیرد اری خدا از رگ گردن نیز به ما نزدیکتر است.200روز است که من و تو و خدا به هم نزدیک و نزدیکتر شده ایم. فرزندم از تو میخواهم که در تمام طول عمرم واسطه ای باشی بین من و خدا چنان این طناب را به هم گره بزنی که ناگسستنی باشد چون تو به خدا نزدیکتری تا من.امیدوارم  چنان باشی و بمانی و زندگی کنی که خد...
8 اسفند 1391

تو می ایی برای زندگی

پسرم من ترا به دنیا خواهم اورد برای اینکه بتوانی عشق را حس کنی در کنار خانواده ای ارام و مهربان.اما ترا به دنیا نخواهم اورد برای اینکه محدود کننده باشی یا محدودت کنم ترا به دنیا نمی اورم که دست و پایم بسته شود به زندگی چون زندگیم طنابی نمیخواست و نمیخواهد.من ترا به دنیا خواهم اورد برای خودت برای اینکه زندگی کنی برای اینکه تجربه ای جدید داشته باشی .من ترا برای زندگیمان خواستم نه زندگیم نه خودم که تو باشی یا نباشی پایبند من نمیتوانی باشی که عشق پایبند ماست و ما قول داده ایم که هر وقت عشق دست از سر ما برداشت ما نیز بدون عشق با هم نباشیم
29 بهمن 1391

اعتماد به نفس

پسرم اعتماد به نفس مورد دیگری است که باید انرا در خود تقویت کنی.کسی که اعتماد به نفس داشته باشد تمام کارها برایش مقدور می شود.نمیدانم تو برادر یا خواهری خواهی داشت یا نه؟اما باید چنان اعتماد به نفس داشته باشی که مادرت و پدرت نه از ما بالاتر.باید بدانی که هر چه بخواهی همه در اختیارت قرار نخواهند داد دنیا بسیار خشمگین است.باید خود هر چه بخواهی بدست اوری. و این امکان ندارد مگر با اعتماد به نفس.پسرم خداوند شقایق را به میوه های بهشت مهمان کند کسی که روح اعتماد به نفس را در من زنده کرد و پرورش داد.انتخاب با خودم تصمیم با خودم  و همین کوجک ها سبب اعتمادی بلند شد. فرزندم داشتن اعتماد به نفس لازمه اش داشتن تکیه گاههایی قوی است من و پدرت تک...
22 بهمن 1391

یک درس

می خواهم چند روزی برایت از چیزهایی بنویسم و بگویم که لازمه زندگی ادمی است تا این ها را از مادرت بیاموزی نه از مادران کوچه و بازار. بزرگترین نیاز یک فرد در این دنیای پرغوغا عشق است و هر کس بنا به عقایدش بنا به افکارش عشق را تعریفی می کند به فراخور حالش. بعضی عشق را در پول می بینند که زمانی بیشتر نمی پاید اما به همین عشق زنده اند و زندگی می گذرانند بعضی عشق را در قدرت می بینند که میز و صندلی قدرت نیز چند روزی وفادار است و بعد..................... بعضی دیگر عشق را در خانواده می بینند این عشق ارزشش از عشق های قبل خیلی بهتر است مثل عشق من به بابایی عشق من به شما و عشق بابایی به ما. شما نبودی که ما عشق را در وجود یکدیگر پیدا کردیم و چه سخت...
17 بهمن 1391

چه گذشت

میدونی مامانی از روزی که از خونه رفتیم تا وقتی برگشتیم تقریبا ی چهل روزی شد روزای اول رفتنمون مادر از کربلا برگشت ما اونجا بودیم اما مامان حالش بد بود کمک که هیج اما حتی نتونست کنار مادر پیش مهمونا باشه همینطور از سردرد افتاده بودم.ولی بابایی کلی کمک کرد ازش ممنونیم.و مامان جان و عمه سمیه و عمه مریم هم امدند دیدن مادر. شما توی اولین مراسم فرهنگی هم شرکت کردی مراسم شعرخوانی که برای خاسته بود .خدا بر او از انوار بهشتی بباراند. بعدهم که نوبت رسید به سونو و دکتر و.................. .و دیدن روی ماه شما .دست تکون دادنت برای مامان که دلش را بردی .خوردن دستت که الهی قربونت برم من دارم این همه چیز میخورم که دستت را نخوری .و مهمتر از همه اینکه برا...
9 بهمن 1391

خونمون

سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم ما بلاخره برگشتیم خونه خودمون مامانی.با کلی خبرای جدید. وکلی تشکر از مادر بخاطر اینکه حتی نذاشت برای خوردن یک لیوان اب مامانی از جاش بلند بشه و الان کلی بدعادت شده خدا به داد بابا مصطفی برسه و ممنونیم از پدر بخاطر همه کارایی که برای ما انجام داد.میدونی مامانی پدر برا من و دایی ها انقدر لوسمون نکرده بود که داره شما را لوس میکنه باید قدر دان باشی برای امتحانای مامانی پدر میبردمون تا دانشگاه می ایستاد مامان امتحان بده برگردونتمون و کلی چیزای دیگه . و ی معذرت از بابا مصطفی که تنهاش گذاشتیم.و اینکه تمام خبرای خوش را میام و برات یکی یکی مینویسم.
8 بهمن 1391

شام

ببین بابایی وقتی بابایی تنها می شه و گرسنگی فشار می اره دست به کاری می زنه که هیچ تخصصی نداره نتیجش این می شه هیچ دسپختی به خوشمزگی دست پخت مامانی نمی شه ...
22 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثمره عشق می باشد